دی ۱۰، ۱۳۸۸

آزاد - زد

آزاد
روزها و شبها
در سرما و گرما
همیشه با هم
قول میدهیم
آزاد باشیم
همانند کبوترها
همانند باران
همانند رودها
همانند یک انسان،آزاد باشیم
به وسعت آسمان،آزاد باشیم
قول میدهیم
فقط...
آزاد باشیم.
زد

مهر ۰۱، ۱۳۸۸

طلاق - مانا آقایی



طلاق
 

دست تمام فال ها را خوانده ام

و قسمتم از امروز تلخى فنجان هاست

دلم مى لرزد مثل پاكت شير

و قهوه ريخته است

از اينهمه كاغذ،

روى حكم طلاق

 

به خواهرم گفتم

شاهزاده توى قصه هاست

امروز عاشقى سرمايه مى خواهد

وقت آزاد و حواس جمع

كه من ندارم

حوصله ام كم است

مشغله ام زياد

و مى خواهم سر به تن هيچ رويايى نباشد

 

اينجا دوباره برق رفته است

ماشين پنچر شده

اسب هاى جوان در برف سنگين جاده ها راه گم كرده اند

و باز مى گويم آب مدتهاست از سرم گذشته

 اين آسمان زيادى بلند است

و جاى چارپايه زير پاى ما خالى

 

از اوّلين "بله" اى كه شنيدم

تا آخرين "نه" كه ياد گرفتم بلند بگويم

درست نمى دانم چند بار كتك خوردم

امّا يك چيز مى دانم

كنار هرسفره اى بنشينم

جواب آخرم هميشه يكى ست

 

به مادرم سپرده ام

هركارى مى كند دستمال نياورد

ما گريه هايمان را كرده ايم

و بى تعارف بگويم

فقط در آلبوم عكس هاى قديمى ست كه مى خنديم

آنجا كه روى سرهايمان تور سفيد مى اندازند

و نقل مى پاشند و

روى كيك ها با حروف درشت مى نويسند "پيوندتان مبارك"

 

ساعت دوازده است

همين حالاست كه بچه ها

مثل گرگ گرسنه از مدرسه برگردند

و من بايد

همينطور كه تند تند پياز سرخ مى كنم

و مثل تمام زن هاى دنيا

نعناى داغ روى آش كشك مى ريزم

ده سال زندگى را در ده جملهء كوتاه خلاصه كنم

 

 برادرم - خداى خشمگين خانه -

كه فكر مى كند تمام راه هاى برگشت را مى داند

هيچوقت با خودش كليد ندارد

سمج تر از او

مردى چسبيده به دكمهء پيراهنم

كه نمى افتد.
 

 مانا آقایی
 








مرداد ۱۰، ۱۳۸۸

لعنت - احمد شاملو

در تمام ِ شب چراغي نيست.

در تمام ِ شهر
نيست يک فرياد.



اي خداوندان ِ خوف‌انگيز ِ شب‌پيمان ِ ظلمت‌دوست!
تا نه من فانوس ِ شيطان را بياويزم
در رواق ِ هر شکنجه‌گاه ِ پنهاني‌ي ِ اين فردوس ِ ظلم‌آئين،
تا نه اين شب‌هاي ِ بي‌پايان ِ جاويدان ِ افسون‌پايه‌تان را من
به فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاوداني‌تر کنم نفرين، ــ
ظلمت‌آباد ِ بهشت ِ گند ِتان را، در به روي ِ من
بازنگشائيد!



در تمام ِ شب چراغي نيست
در تمام ِ روز
نيست يک فرياد.



چون شبان ِ بي‌ستاره قلب ِ من تنهاست.
تا ندانند از چه مي‌سوزم من، از نخوت زبان‌ام در دهان بسته‌ست.
راه ِ من پيداست.
پاي ِ من خسته‌ست.
پهلواني خسته را مانم که مي‌گويد سرود ِ کهنه‌ي ِ فتحي قديمي را.


با تن ِ بشکسته‌اش،

تنها

زخم ِ پُردردي به جا مانده‌ست از شمشير و، دردي جان‌گزاي از خشم:
اشک، مي‌جوشاندش در چشم ِ خونين داستان ِ درد;
خشم ِ خونين، اشک مي‌خشکاندش در چشم.
در شب ِ بي‌صبح ِ خود تنهاست.



از درون بر خود خميده، در بياباني که بر هر سوي ِ آن خوفي نهاده دام
دردناک و خشم‌ناک از رنج ِ زخم و نخوت ِ خود مي‌زند فرياد:



«ــ در تمام ِ شب چراغي نيست

در تمام ِ دشت
نيست يک فرياد...


اي خداوندان ِ ظلمت‌شاد!
از بهشت ِ گند ِتان، ما را
جاودانه بي‌نصيبي باد!


باد تا فانوس ِ شيطان را برآويزم
در رواق ِ هر شکنجه‌گاه ِ اين فردوس ِ ظلم‌آئين!


باد تا شب‌هاي ِ افسون‌مايه‌تان را من

به فروغ ِ صدهزاران آفتاب ِ جاوداني‌تر کنم نفرين!»

احمد شاملو

سال ۱۳۳۵

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
از این پس اینجا مینوسم تا همراه با دوستانم از افشاگری و رعایت نکردن حقوق وبلاگ نویسان جلوگیری کنیم